نگو میان گذشته ها جا مانده ام
تعداد بازدید :23

من هستم... زنده ام. نفس می کشم...
هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم..
هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم...
تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم.
اما هنوز هستم..
هنوز عاشق بارانم...
هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا..
بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم
از تو چه پنهان بعضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم..
دلم برای حیاطی که نیست... مادربزرگی که نیست..
برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود...
می روم محله قدیمی... دست میکشم به روی دیوار.
.. و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ...... که دیگر نیست...
سرم را بلند می کنم شاید مادرم پشت پنجره بیاید..
. شاید برایم گوجه سبز... زالزالک خریده باشد...انار دانه کرده باشد... شاید
شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم
.. نمیدانی چقدر دلم برای درد دل های مادر بزرگم پر کشیده.
.. چقدر برای وقتی که صدایم می زد تا موهایش را برایش ببافم..
چقدر دلم می خواهد دوباره صدایم بزند..
. نه پنجره ای نیست... مادر بزرگی نیست...
من هستم و پیاده رویی که انگار او هم قدم های مرا از یاد برده...
به سرم می زند به خواهرم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم
رفیقم... خواهرم...این دیوارها فراموش کردند خنده ها و دعواهایمان را.
.. دلم می خواهد بزنم زیر آواز و باز او سرم داد بکشد..
. با هم بخندیم و صدای خنده هایمان آنقدر بلند شود... که به خدا برسد...
شاید دلش برای غصه هایمان بسوزد...
چقدر خسته ام... دلم می خواهد بخوابم...بر گردم... همه این راه را برگردم...
درست انجا که مادر عصرها همه را صدا می زد...
... دلم برای عصرانه هایش تنگ شده
دلم برای درس خواندن ها و شیطنت های برادرم
موهای مشکی و بلند خواهرم تنگ شده
دلم برای بالا رفتن از درخت آلبالو تنگ شده.
دلم می خواهد بخوابم و وقتی بیدار شوم ببینم تمام روزهایی که گذشت خواب بوده ام...
نه رفیق نگو میان گذشته ها جا مانده ام...
ولی ... مگر می شود برای چیزی عمرت را صرف کنی و فراموش شود؟
نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم
... میگذارم چشم هایم ببارند..
زمستان اگر دلت را سبک نکنی اگر با درخت ها ی بی برگ
با غروب سخت اش هم دردی نکنی
تمام فصل های دیگر حس می کنی چیزی را ....حسی را گم کرده ای...
حالا رفیق آمده ام بگویم... خوبم. نفس می کشم...
هنوز شعر می خوانم... شعر می گویم..... می نویسم..
. با صدای خش خش جاروی رفتگر... با صدای درویش محله... با صدای باد... با صدای باران.
.. با صدای قدم های خسته رهگذری که سایه خمیده اش آنقدر درد دارد که برای شاعر شدن کافیست..
من با هر بهانه ای این روزها می بارم
با هر برگ که از شاخه فرو می افتد
و با هر پرنده ای که می خواند
هر قطره بارانی که میبارد
و هر نسیم خنکی که به صورتم می وزد ..
زنده می شوم


موضوع : شعرها
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
سادگی آشکار کن
تعداد بازدید :21

''زيركي و سود چه باشد جز آراستگي هاي بيروني
پس ما را بايد كه چيزي جز اين ها بجوئيم.
سادگي آشكار كن،
به سرشت آغازين بياويز،
خود را برهان از خودپرستي،
دور بيفكن آز را،
بزداي دانش ساختگي را و از دغدغه ايمن باش.''


موضوع : حرفهای خاص
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
آنجا که دوست دشمن است شکایت کجا برم
تعداد بازدید :42


مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگين بودند.
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند.
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها.
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند.
عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای ديگر خواهان باز گشت مارها شدند.
مارها باز گشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند.
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنيا می آيند.
تنــــــــــها يك مشكل برای آنها حل نشده باقي مانده است:
اينكه نمی دانند توسط دوستـــــان شان خورده می شوند يا دشمـــــنان شان...!

 

منوچهر احترامی 


موضوع : قطعه ای از کتاب
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
میخواهم زمان را به فراموشی بسپارم
تعداد بازدید :49

“می خواهم با پدرم صحبت کنم”
می خواهم که زمان را به فراموشی بسپارم
به اندازه ی یک آه، به اندازه ی یک لحظه
یک وقفه بعد از دویدن
و جایی روم که قلبم مرا می کشاند

می خواهم مسیرم را دوباره بیابم
زندگی ام کجاست، جایگاهم کجاست
از گذشته باارزشم محافظت کنم
و گرمای باغ پنهان آرزوهایم

می خواهم از اقیانوس بگذرم، با مرغ دریایی هم پرواز شوم
به هر آنچه که دیده ام بیندیشم و به سوی آنکه نمی شناسم، بروم
می خواهم ماه را پایین بیاورم، زمین را هم نجات دهم
اما قبل از همه ی اینها، می خواهم با پدرم سخن بگویم
با پدرم سخن بگویم

می خواهم قایقی برگزینم
نه بزرگترین را و نه زیباترین را
قایق را با تصاویر پر کنم
و عطر سفرهایم

می خواهم توقف کنم و سوار شوم
فضای خالی خاطراتم را بیابم
صدای کسانی را که به من آموختند
که رویای ممنوعه ای وجود ندارد

می خواهم رنگ ها و تصاویر درون قلبم را بیابم
آنهایی که رشته های اصیل را با آن بسته ام، همانجایی که شما را می بینم و احساس اطمینان خاطر می کنم
می خواهم ماه را پایین بیاورم، زمین را هم نجات دهم
اما قبل از همه ی اینها، می خواهم با پدرم سخن بگویم
با پدرم سخن بگویم

می خواهم که زمان را به فراموشی بسپارم
به اندازه ی یک آه، به اندازه ی یک لحظه
یک وقفه بعد از دویدن
و جایی روم که قلبم مرا می کشاند

می خواهم مسیرم را دوباره بیابم
زندگی ام کجاست، جایگاهم کجاست
از گذشته باارزشم محافظت کنم
و گرمای باغ پنهان آرزوهایم

می خواهم که با تو اینجا را ترک گویم
می خواهم که با تو خیال پردازی کنم
به دنبال انچه در دسترس نیست بگردم
همیشه، محال را آرزو کنم
می خواهم ماه را پایین آورم
و چرا که زمین را نجات ندهم
اما قبل از همه ی اینها، می خواهم با پدرم سخن بگویم
با پدرم سخن بگویم
می خواهم با پدرم سخن بگویم
با پدرم سخن بگویم

I would like to forget the time
For a sigh for an instant
A parenthesis after the race
And depart where my heart pushes me
I would like to find again my traces
Where is my life where is my place
And keep* the gold of my past
In the warmness of my secret garden
I would like to pass the ocean, cruise the flight of a gull
Think of all this I have seen and go as well to the unknown
I would like to take down the moon, I would as well like to save the Earth
But before everything else I would like to talk to my father
Talk to my father..
I would like to choose a ship
Neither the biggest one nor the most beautiful one
I would fill it up with images
And with perfumes of my trips
I would like to slow down to take a seat
To find at the hollow of my memory
Voices of those people who taught me
That there is no forbidden dream
I would like to find the colours, the paintings that I have inside my heart
Of this decoration in pure lines, where I see you and I reassure myself
I would like to take down the moon, I would as well like to save the Earth
But before everything else I would like to talk to my father
Talk to my father..
I would like to forget the time
For a sigh for an instant
A parenthesis after the race
And depart where my heart pushes me
I would like to find again my traces
Where is my life where is my place
And keep* the gold of my past
In the warmness of my secret garden

I would like to depart with you
I would like to dream with you
To always search for the inaccessible
To always hope for the impossible
I would like to take down the moon
and why not saving the Earth?
But before everything else I would like to talk to my father


موضوع : شعرها
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
ما آدمها
تعداد بازدید :25

ما آدم ها ، گاهی ساعت ها و روزها برای روی دادن یک اتفاق می دویم ...و بعد ، آن اتفاق درست در لحظه ای روی می دهد که اهمیت رخ دادن و رخ ندادنش ، درست به یک میزان است !

وارنکا السووا / ماکسیم گورک


موضوع : حرفهای خاص
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
اگر تو مرا دوست بداری
تعداد بازدید :20

 به چه دردم می خورد که دوستم بدارند ؟  اگر تو مرا دوست بداری ، لذتش را تو می بری نه من !


موضوع : حرفهای خاص
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
نگذار صداقتم بمیرد
تعداد بازدید :22

 

برایش نوشتم عزیزم برگرد

برایش نوشتم حال بد بهانه است

بیا و خرابی‌ دنیای مرا ببین ...

نوشتم نمی‌‌ خواهم بدانم چه اتفاقی‌ افتاده

برایت خواهم گفت از اتفاقاتی که هنوز نیفتاده

برایش نوشتم من انتظار می کشم به سبک خودم

همانی که تو غرور می خوانی‌‌ اش و من سکوت ...

برایش نوشتم

نگذار سادگی‌ کودکانه من به بلوغ زودرس برسد

نگذار صداقتم زود بمیرد

برایش نوشتم

کسی‌ این نامه را برایت می نویسد که هنوز شبیه خودش است

بازگرد تا دیر نشده

برایش نوشتم جواب لازم نیست

هنوز حس ما گرم است

برگرد عزیزم .. برگرد ...


موضوع : و عشق یعنی ........
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
فراموش کردن تو ساده نیست
تعداد بازدید :26


جهان را می‌ شود از یاد برد دقیقه‌ ای

و می‌ توان فراموش کرد

شماره‌ ی شناسنامه ، حساب بانکی

و نمره‌ ی تلفن خانه‌ ی خود را ..

اما کار دشوار به خاطر نیاوردن تو

تنها از دست مرگ ساخته است

فراموش کردن تو ساده نیست

چون فراموش کردن این نفس‌ ها

که گویی تکرار می‌ شوند تا تو را بسرایند ...

یغما گلرویی


موضوع : و عشق یعنی ........
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 5 نفر - مجموع امتیاز : 5
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
مگسان بازار
تعداد بازدید :85

درباره مگسان بازار

بگریز، دوست من، به تنهایی ات بگریز! تو را از مگسان زهرآگین زخمگین می بینم. بگریز بدان جا که باد تند و خنک وزان است. به تنهایی ات بگریز! به خردان و بیچارگان بس نزدیک زیسته ای. از کین پنهانشان بگریز! آنان در برابر تو سراپا کین اند و بس. بیش از این برای راندنشان دست میاز! آنان بسیارند و سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.

این خردان و بیچارگان بسیارند و ای بسا بناهای سرافراز که از چکه های باران و رویش گیاهان هرزه از پای درآمده اند. سنگ نیستی، اما چکه های بسیار تو را سفته اند و همچنان چکه های بسیار دیگر تو را از هم خواهند درید.

تو را از مگسان زهرآگین به ستوه می بینم و می بینم زخمهای خون آلوده را بر صد جای تنت. اما غرورت از خشم گرفتن نیز پروا دارد. آنان با بی گناهی تمام از تو خون می طلبند. روانهای بی خونشان، تشنه خون است. از این رو با بی گناهی تمام نیش می زنند.

اما، تو ای ژرف، رنجت از زخمهای خرد نیز بس ژرف است و هنوز بهبود نیافته، باز همان کرم زهرآگین بر دستت می خزد. مغرورتر از آنی که به کشتن این ریزه خواران دست یازی. اما بپای که سرنوشتت بر تافتن همه بیدادهای زهرآگینشان نشود! با ستایشهایشان نیز وزوزکنان گردت می گردند. اما ستایشگریشان نیز پیله کردن است و بس. می خواهند به پوست و خونت نزدیک باشند.

تو را می ستایند همچون خدایی یا شیطانی. نزدت لابه می کنند، چنانکه نزد خدایی یا شیطانی. از این چه سود! اینان ستایشگرانند و لابه گران و دیگر هیچ. بسا مهربانانه نزد تو می آیند. اما این همانا زیرکی ترسویان است. آری، ترسویان زیرکند! با روانهای تنگشان به تو بسیار می اندیشند و همواره از تو اندیشناکند! سرانجام اندیشیدن بسیار به هر چیز اندیشناکی است!

تو را بخاطر تمام فضیلتهایت کیفر می دهند و آنچه بر تو می بخشایند تنها لغزشهای توست. از آنجا که مهربانی و دادگر، میگویی: «گناهشان چیست اگر که زندگیشان کوچک است!» اما روان تنگشان می اندیشد که «هر زندگی بزرگ، گناه است»

چون با ایشان مهربان باشی نیز خود را خوارشده می بینند و خوش رفتاریت را با بدرفتاری پاسخ می گویند. غرور خاموشت ایشان را ناخوشایند است. و هر گاه چندان فروتن باشی که سبک جلوه کنی، شاد خواهند شد.

با شناختن هر چیزی در کسی آن چیز را در او شعله ور می کنیم. پس، از خردان بپرهیز! در برابرت خود را کوچک می بینند و پستی شان در کین نهانشان به تو کورسو می زند و می تابد. ندیدی که بساهنگام چون نزدیکشان میشدی چگونه دم در می کشیدند و نیروشان چون دود آتش میرنده ترکشان می گفت؟

آری، دوست من، تو همسایگان خویش را مایه عذاب وجدانی، زیرا شایسته تو نیستند. از این رو از تو بیزارند و آرزومند مکیدن خون تو اند.

همسایگانت، همیشه مگسان زهرآگین خواهند بود و آنچه در تو بزرگ است، همان بایدشان زهرآگین تر و هرچه مگس وارتر کند.

بگریز، دوست من، به تنهایی ات بگریز! بدانجا که بادی تند و خنک وزان است! سرنوشت تو مگس تاراندن نیست

 

چنین گفت زرتشت...


موضوع : قطعه ای از کتاب
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
گلدون شمعدونی گوشه اتاق
تعداد بازدید :33

تنهایی که طولانی میشه

معیار دوست داشتن آدمها هم عوض میشه ؛

یهو میبینی اون آدم ، گلدون شمعدونی گوشه اتاقشو با کل دنیا هم عوض نمی کنه …


موضوع : همینجوری
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
به اندازه آدمها دست نزنید
تعداد بازدید :89

 

ﺑﻪ ﺁﺩﻣــﻬﺎ ، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺭﺯﺵ ﺁﻧﻬﺎ ، ﺑـــــﻬﺎ ﺑﺪﻫـــﯿﺪ !
ﻫﻤﮥ ﺁﺩﻣــﻬﺎ ﻇـــﺮﻓــــﯿﺖ ، ﺑـــﺰﺭﮒ ﺷــﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ !
ﮔـــُــــــــــﻡ ﻣﯽ ﺷــــــــــﻮﻧﺪ ،
ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷـــﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ ، ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷــــﺎﻥ ﺭﺍ !

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﮤ ﺁﺩﻣــــــﻬﺎ ﺩﺳـﺖ ﻧﺰﻧﯿﺪ ...


موضوع : همینجوری
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
شاید یک روز
تعداد بازدید :23

شاید یک روز ، یک نفر ، 
یک جوری آدم را بخواهد که خواستنش به این راحتی ها تمام نشود !


موضوع : و عشق یعنی ........
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
تکیه گاه اگر محکم نباشد، تکیه بی معنی است.
تعداد بازدید :27

با دلتنگی ات، مرا بیتاب نکن؛ و با بیتابی ات مرا دلتنگ!

تو تکیه گاه منی   ؛  تکیه گاه اگر محکم نباشد، تکیه بی معنی است.

با قلبت احساس کن؛ اما با قلبت فکر نکن.بگذار کمی دیگر هم تحمل کنیم؛ همانطور که صدها سال تحمل کرده اییم.

غذای نیم پخته از خام بدتر است؛ زیرا خام، فریب نمی دهد! اما نیم پخته می فریبد و پس کمکم کن تا پخته بازگردم  رفیق .


موضوع : همینجوری
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
من یک بادبادک هستم
تعداد بازدید :25

 

همین است! من یک بادبادک هستم، اگر کسی ماسوره را نگه ندارد، پرواز میکنم، می روم... و تو ... جالب است،

اغلب به خودم می گویم تو به اندازه ی کافی قوی هستی که مرا نگه داری و به همان اندازه باهوش هستی که

بگذاری بپرم، گورم را گم کنم...
        


موضوع : همینجوری
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
آلودگی ها ی روح
تعداد بازدید :31

 

کلمه ی سفر، از ماده ی سفور است که به معنی برداشتن پرده از روی یک چیز است. غزالی می گوید: سفر

از آن جهت سفر نامیده شده است که پرده از روی اخلاق واقعی انسان بر میدارد. فقط در مسافرت می توان

به اخلاق واقعی اشخاص پی برد و آنها را شناخت. می گوید: شخصی می خواست درباره ی دیگری شهادت

بدهد، به او گفتند: آیا با او سفر کرده ای؟ گفت: نه. گفتند: پس او را نمی شناسی. می گوید: اگر کسی را

دیدید که مردمی که با او معامله و داد و ستد کرده اند و کسانی که با او مسافرت کرده اند از او تمجید میکنند،

قطعا بدانید آدم خوبی است.

به طور کلی هر چیزی که انسان را در شرایط غیرعادی که آرامش روح را بهم می زند قرار دهد، پرده از روی

اخلاق واقعی انسان برمیدارد. انسان در حال عادی حکم آب راکد را دارد که در حوضی جمع شده است؛ به

واسطه ی رکود، مخلوط های آب ته نشین می شود و آب بسیار صاف و زلال مشاهده می شود. اما همینکه

یک چوب داخل آب ببرید و آب را تکان بدهید و زیر و رو کنید، آنوقت می بینید چقدر کثافت داخل این آب است.

بسا افرادی که در شرایط عادی به دل و نفس خود مراجعه می کنند، آن را مانند همان حوض صاف و پاک

می بینند و خودشان غافلند که اگر شرایط جدیدی به وجود آید و موجباتی پیدا شود که صفات پلید ته نشین

شده ی باطن ظهور کند، معلوم خواهد شد که چقدر آلودگی ها در روح آنها بوده است. غزالی می گوید: یکی

از فواید سفر، این است که ماهیت هرکس را بر خودش روشن می کند. اخلاق واقعی هرکسی، در سفر ظاهر

می شود. در سفر معلوم می شود که کی شجاع است و کی ترسو، کی مهربان است و کی بی عاطفه، کی

خدمتگزار است و کی لافزن و دروغگو، کی حلیم و پرحوصله است و کی کم ظرفیت و سبک؟ و از این روست

که سفر را سفر گفته اند.


موضوع : قطعه ای از کتاب
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (1)
اینجا همه چیز بودن است
تعداد بازدید :24

نامه ای نوشته ام  برایِ کسی که شاید روزی حوالیِ من بگوید : می شود روزگارمان را با هم تقسیم کنیم؟

نامه اینگونه آغاز می شود :

سلام!

بی مقدمه می گویم. .اگر آمده ای  نقش عاشق پیشه ها را بازی کنی ... 

نشانیِ کافه سینما را می دهم؛ آنجا بازیگر زیاد برایِ ایفایِ این نقش هست !

یا که چند روزیست دورت خلوت شده ؟ کسی را می خواهی که وقت بگذرانی با لحظه هایش ؟

بی شمارند این آدم ها ... بیا! نشانیِ این آدمها را هم دارم !

خلاصه بگویمت جاده ی رفتن را اگر بلد نیستی  اگر آمدی تا رفتن بیاموزی تا کفشِ رفتن به پایت کنی  اینجا هیچ چیز

نصیبت نمی شود !! اینجا همه چیز بودن است.


موضوع : شعرها
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
و خدا روزی منو حواله هند داد
تعداد بازدید :26

 

همه ما یه سری آدم توی زندگیمان داریم یا دوستنند و توی لیست دوستان یا دشمن هستنند و توی لیست سیاه !!! یه لیست مخفی هم داریم از اونهایی که دوستشان نداریم در حالیکه باید دوستشان داشت مثل فامیل شوهر !! یه لیست خیلی مخفی تر هم داریم یعنی دوست داشتن های ممنوعه !! حالا من مثل خر گیر کرده ام توی گل که این سپیده بی ریخت را توی کدام لیست بگذارم ؟؟
توی فیص بوک که بود زیر همه پستهای من یه کامنت خرکی میذاشت از اونجا بلاک شد شروع کرد توی واتس آپ پیام گذاشتن !! از اونجا بلاک شد رفت توی وبلاگش هر چی بد و بیراه یاد داشت نثارم کرد !! یعنی شمشیر از رو بستن که میگویند همین است خودش هم میگوید کل کل کردن با من جزوی مهم از زندگیش است !!
شیراز بودم و کالج زبان میرفتم و این بی ریخت هم همکلاسی من بود .....قرعه شانس رفتن به آمریکا به نامش افتاده بود و اهمیتی به هیچ چیز نمیداد جز رفتن و همه چیز را فراموش کردن یعنی مهندسی عمران دانشگاه تهران هم برایش بی ارزش شده بود و بهش میگفت این کاغذ پاره به درد امریکا نمیخورد !!!
بین هم کلاسیهایی که فقط برای وقت گذرانی و کلاس گذاشتن آمده بودند سر کلاس ,, فقط من و سپیده جدی جدی درس میخوندیم تصمیم گرفتیم با هم توی ساعت قهوه خوری انگلیسی حرف بزنیم , بماند که چقدر بقیه تکه می پراندند و پسر ها هم صدایمان میکردند :آه مای گاد !!!
ما اما از رو نرفتیم که نرفتیم !! فقط بدبختی ماجرا این بود که سپیده دایره لغاتش کمتر از من بود و میبایست برای فهماندن یک لغت از همه دست و پا و چشم و ابرو استفاده کنم تا بفهمد منظورم چیه !!! اما خوبیش به این بود که برعکس بقیه دخترها نه دورش شلوغ بود و نه دلش ! اما بعد از اینکه من امدم هند اون هم رفت امریکا و یکهویی دیوانه شد !!
همه اش مرا زیر سوال میبرد و به شعورم توهین میکند !! مثلا از اینکه میگویم این روزها کار خاصی نمیکنم فقط کتاب میخونم و راه میروم و معبد میبینم و پشت پنجره ام مینشینم و زندگی مردم رو نگاه میکنم
مشکلیه ؟؟
برداشته توی وبش نوشته یه دوست خل و چل دارم که داره توی هند پرچرک روزهایش را صرف دیدن آدمهای پر چرک ترش میکنه !! نه کاری میکنه نه چیزی یاد میگیره ! آن یکی دوست مشترک بهم پیام داد که فلانی در موردت بد مینویسد ! خوب بنویسد !خودم را بکشم ؟ بهش
گفتم من مثل یک امپراتوریس زندگی میکنم و خوبه که یک ملیجک داشته باشم مثل تو !!! حالا تو در مورد من بد بنویس منهم عین خودت !
دوستان مشترکمان هم میخوانند و برای هر دوی ما لایک میگذارند !! زندگی از نظر ملیجک یعنی کار .....یعنی کاری که پول تویش باشه مثلا مدت زمانی که توی اشرام داوطلبانه کار میکردم تا ماه ها که میپرسید : کجایی من میگفتم یه جایی هستم خب !! از طریق فیص بوک کشفید که کجا هستم ...جوکی نبود که نساخت و حرفی نبود که نزد !! همه اش میگفت خدا برای کی آب و نان شده که برای تو بشود !!
البته کار کردن و پول در آوردن خوبه به شرطی که متعادل باشه .....بیست و چند سالی که کار کردم احمقانه ترین سالهای عمرم بود .....آنهمه فشار عصبی و بدو و بدو های احمقانه ...
درست مثل مورچه فقط و فقط کار کن با سرعت .....با سرعت از کنار همه صلح و آرامش ها زندگی گذشتن زندگی مورچه ای دیگه توی زندگی من معنایی نداره .....
این کار کردن چیه که آدم باهاش معنا پیدا میکنه ؟ این چیه که وقتی از من میپرسند چکار میکنی و وقتی من جواب میدهم فقط زندگی و آنها هم مثل ملیجک فکر میکنند کاملا تعطیلم !!
ملیجکها زیادند یا من خیلی کمم؟
از بچگی توی خونه ای بزرگ شدم با یک زندگی مورچه ای .....یعنی فقط زندگیمان روی دور تند بود نه کم نه متوسط .... شمرده حرف زدن و اروم راه رفتن نشانه تنبلی و به درد نخوری بود این بود که برای فرار از برچسب خوردن سرعت زندگیم را زیاد کرده بودم تند حرف میزدم تند راه میرفتم تند غذا میخوردم و خلاصه یه زندگی مورچه ای سرعت دار !! نه تنها من که همه اعضای خانواده امان .....خانواده مورچه ای سرعتی !!
یه مدت آرزوم این بود یواش راه بروم اما نمیشد !! دوستم پیشنهاد داد کفش پاشنه بلند بپوش مثل سرعت گیر است و جلوی سرعتت را میگیرد .....منهم امتحان کردم اما فقط یک روز !! چون با اون پاشنه های بلند هم مثل شتر به تاخت راه میرفتم و شده بودم یک لک لک مست که تعادل ندارد !! کفشها رو بخشیدم به یکی از شاگردهایم و خلاص !! اینجا توی هند که همه مردم سلانه سلانه راه میروند و تند راه رفتن برایشان عجیب است من احتمالا به این نام مشهورم : همین خانمی خارجی که همیشه در حال دویدن است !!
توی اشرام هم وقتی میخواستند نشانی منو بدهند میگفتنند همان راهبه دوان !! اینها را به ملیجک و ملیجکها فهماندن کار من نیست !! اینکه من به اندازه کافی مورچه بوده ام سرعت داشته ام و دیوانه وار کار کرده ام و محصولش این است که از همه چیز اون زندگی بدم میاد ترجیح میدهم بشینم جلوی در یک معبد و شمع بفروشم ولی روحم مال خودم باشه حالا ملیجک از صبح تا شب بخاطر ششصد دلار هی باید بگوید یس سر یس مام !! بعد هم افتخار کند که مثل من زندگیش را هدر نمیدهد .....
خوب شد که خدا روزی منو حواله داد به هند !! روز به روز یه چیز تازه کشف میکنم , اینکه تازه گیها کشفیدم که زندگی توی محله های قدیمی لذت بخشه , برای اینکه اون مردم پاک تر و خالص تر از امروزیها بودند و این مناطق انرژی خاصی داره منطقه های جدید ساز که مثل قارچ از همه جا سبز شده اند و یک مشت آدم بی هویت اینترنت پرست و ..... در انجا زندگی میکنند انرژی ندارد بلکه انرژی آدمهای خوب را هم بر باد فنا میدهد من بعد از سالها توی یک منطقه قدیمی خونه گرفتم و هی داشتم فکر میکردم چرا و چطوری این منطقه اینهمه
انرژی و آرامش دارد ؟
خیلی فکر کردم و وقتی زندگیهای پر آرامش اینها را میبینم میفهمم که هر جا سادگی و خلوص باشد آرامش هم هست ...همه همسایه ها بیست سال یا بیشترک اینجا بوده اند حالا خانه را کوبانده اند و سه طبقه ساخته اند و با بچه های متاهل شان یکجا زندگی میکنند خانه ها شور دارد اشتیاق به زندگی دارد انرژی دارد ......اما اینترنت ندارد ....دوست های مجازی ندارد ...همه چیز را با گوشت و پوستت حس میکنی .....مثلا دیروز همسایه ای با بچه فسقلش آمده بود بیرون منتظر کسی بود تا کمکش کند شربت سرماخوردگی را به بچه بدهد ان یکی زن همسایه امد برای کمک و کلی شکلک درست کرد تا بچه حواسش پرت شود و داروی تلخ را قورت بدهد
این صمیمیتها برای من که از قحطی صمیمیت و عشق آمده ام چیز کمی نیست جزیی است اما حتی دیدنش اشک رو به چشمهایم میاورد ....حالا با ملیجک و ملیجکها این حرف ها را بزنی میگویندکلا تعطیلی.....خوشحالم که خدا روزی منو به هند حواله داد میخواهم تا آخر عمر تعطیل بمونم میخواهم تمرین کنم که آرام راه بروم آرام حرف بزنم آرام غذا بخورم و آرام از همه این عادات موروثی مورچه ای رها بشوم ....
با وقار راه بروم و ظرف غذایم به یک یورش خالی نشود و آنقدر شمرده حرف بزنم تا طرف مقابل نابود نشود زیر بمباران جمله و لغت ......
میخواهم تا آخر عمر بر نگردم به اون روزهایی که مثل خر همه قانونهای نوشته و نانوشته رو قبول میکردم انگاری قرار بود با رد کردنشان اسمان به زمین بیاید .......
حالا هیچی ندارم نه شغلی که به من معنا بدهد و پشتش سنگر بگیرم و نه لقبی که خوش به حالم شود و نه هیچ چیز دیگر به جز آزادی ملیجک نمیداند که من برای این آزادی چه بهایی داده ام ....چه رنجها کشیده ام چه دردی به جان خریده ام .....
توی دفتری مینشیند در شهر پر هیاهوی کالیفرنیا و هی متلک و زخم زبان ......منهم همیشه منتظرم اخبار از آمدن طوفان کاتالینا سونامی و سیل کالفرنیا بگوید بلکه طوفانی سیلی بیاید و این را با ان زبان درازش بشوید و ببرد و من هی بروم توی وبش و پیام تسلیت بگذارم و به یادش حلوای هندی درست کنم و توی معبد کنار خونه ام بین مردم پخش کنم !! ایکاش بشود !!
امشب جادوگر وجودم بد جوری خشمگین بود چون ملیجک پیام فرستاده بود لااقل بیا آفریقا بطور داوطلبانه یوگا درس بده انگلیسی درس بده و یادت باشه گل ختمی ات را هم توی بقچه بذاری بیاری چون آفریقا گل ختمی ندارد ایدز دارد و ابولا !! و یادت باشد حماقتت را جا بذاری چون به دردت نمیخورد !!
این شد که پست امشب من همه اش در مورد رذالت این بشر بود که واقعا هیچ لیستی ندارم که بذارمش توی لیست و همینطوری نیو فولدر مونده .....شاید یک فایل درست کنم به نام سگ مرگ و بذارمش توی لیست سگ مرگها ......
اما از همه چیز گذشته, زندگی ارومه منهم شادم و بارون هم میباره و گلهام هم شاداب و درختهای نخل هم سلام میرسانند و منهم همراه با زندگی میگذرم .....با ملیجکها هم باید بسازم ....همینه که هست.


موضوع : دست نوشته های من
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 4 نفر - مجموع امتیاز : 5
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
آزاد ، آباد و سربلند
تعداد بازدید :19

 

کدام فرزندها ... در کدام نسل ...تو را آزاد ، آباد و سربلند ... با چشمان باور خود خواهند دید؟


موضوع : حرفهای خاص
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
میخواهم با کسی بروم که دوستش دارم..
تعداد بازدید :27

میخواهم با کسی بروم که دوستش دارم..

نمیخوام بهای همراهی را با حساب و کتاب بسنجم،

یا در اندیشه ی خوب و بدش باشم،

نمیخواهم بدانم دوستم میدارد یا نه.

میخواهم بروم با کسی که دوستش میدارم..


موضوع : و عشق یعنی ........
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
حرفها سه دسته اند
تعداد بازدید :18

گیله مرد میگفت : حرفها سه دسته اند :

دسته اول : گفتنی ها ،

دسته دوم : نوشتنی ها ،

و دسته سوم : قورت دادنی و خوردنی ها و دم بر نیاوردنی ها

دو تای اول سبک ات می کنند سومی سنگینت


موضوع : حرفهای خاص
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
قصه ی غم انگیزیست ؛
تعداد بازدید :28

قصه ی غم انگیزیست ؛دیدن مردی که به اندازه کافی برای خودش درآمد کسب کرده ولی ،برای وارث، خودش رو

به آب نه ؛ به آتش میزنه ...آخرتی رو به دنیایی میفروشه، آبی رو به آتشی ...


موضوع : حرفهای خاص
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
عشق مثل عبادت
تعداد بازدید :24

عشق مثل عبادت کردن می مونه؛    

بعد از اینکه نیت کردی دیگه نباید به اطرافت نگاه کنی ..


موضوع : و عشق یعنی ........
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
زندگی به همین آسانی می گذرد
تعداد بازدید :31

 

خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ...
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم .
تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم ، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی .
کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت .
من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ....
خوب ِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها 
زندگی ست دیگر... همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ، همه سازهایش کوک نیست
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،حتی با ناکوک ترین ناکوکش، اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن، حواست باشد به
این
روزهایی که دیگر برنمی گردد، به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ، به این سالها که به
سرعت برق گذشتند، 
به جوانی که رفت، میانسالی که می رود، حواست باشد به کوتاهی زندگی، به زمستانی که رفت ،
بهاری که دارد تمام می شود کم کم، ریز ریز، آرام آرام، نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد    ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد
گاهی هم صاف است، بدون ابر بدون بارندگی.

نادر ابراهیمی


موضوع : قطعه ای از کتاب
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
عاشق زنی مشو
تعداد بازدید :50

عاشق زنی مشو که می خواند
که زیاد گوش می دهد
زنی که می نویسد
عاشق زنی مشو که فرهیخته است
افسونگر، وهم آگین، دیوانه
عاشق زنی مشو که می اندیشد
که می داند که داناست، که توانِ پرواز دارد
به زنی که خود را باور دارد
عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می خندد یا می گرید
که قادر است روحش را به جسم بدل کند
و از آن بیشتر عاشق شعر است
(اینان خطرناک ترین ها هستند)
و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد
عاشق زنی مشو که پُر، مفرح، هشیار، نافرمان و جواب ده است
که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می شوی
که با تو بماند یا نه
که عاشق تو باشد یا نه
ازاینگونه زن بازگشتِ به عقب ممکن نیست
هرگز

Don´t you never fall in love with a woman who enjoys reading, a woman who feels too much, a woman who writes… Do not fall in love with a witch, a wizard, a delusional and well-educated crazy woman. Don´t you dare to fall in love with a confident, thoughtful woman; a woman who thinks, who knows what she knows and also knows how to fly. Do not fall in love with a woman who laughs or cries while making love, whose flesh becomes spirit or one who loves poetry (they are the most dangerous one). Do not fall in love with a woman who can spend one hour contemplating a painting and who is not able to live without music. Do not fall for a woman who is interested in politics and who is a trembling rebellious who feels immense horror against injustices, inequalities and lack of freedom. One who likes soccer or baseball games and hates to watch television. A woman who is beautiful regardless the features of her face and body. Do not fall for an intense, joyful, lucid and irreverent woman. You don´t want to fall in love with this kind of woman because, no matter if she loves you or not, she keeps you or not, she stays around you or not, from her, from a woman like this nobody ever return


موضوع : شعرها
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
آزادم تا به شکل نکبت باری تنها باشم
تعداد بازدید :32

بیشتر عمرم را برده ی چیزی بوده ام پس باید معنی این کلمه را بدانم از بچه گی برای آزادی جنگیده ام ,مهمترین گنجم بوده است جنگیدم تا برای گذران زندگی کاری پیدا کنم تا از اخاذی سنتی خانواده ام رها شو !! برده ی ازدواجی که در آن عهد میکردند تا پایان عمر کنار شخص دیگری بمانند برده ی عدالت , رژیم های اجتماعی ........برده ی عشق هایی که در آن نمی توانستنند بگویند : نه ......یا بس است .....برده ی تعطیلات آخر هفته که مجبور بودند با کسانی غذا بخورند که دوست نداشتنند , برده ی ظاهر متجمل برده 
زندگی ای که خودشان انتخاب نکرده بودند , اما تصمیم گرفته بودند با آن بسازند......چرا که کسی به آنها القا کرده بود این به نفعشان است...... بدین ترتیب روزها و شبهای یکنواختشان را می گذراندند در زندگی که در آن ماجراجوییها فقط مال کتابها بود یا فیلمهای تلویزیونی که همیشه روشن بود 
هرگاه روزنه ای به رویشان گشوده میشد میگفتنند : برایمان جالب نیست مایل نیستم از کجا می دانستتند جالب نیست یا نمی خواهند , مگر تا به حال تجربه اش کرده بودند؟
هنوز آزادی برای من محترم ترین چیز دنیاست البته این باعث شده کارهایی بکنم که نیاید میکردم و دیگر تکرار نکردم داغ زخمهای بسیاری بر تن و جانم بماند.....بعضی ها را برنجانم .....من اجازه همه کار دارم جز اینکه کسی را وادار به پیروی از جنون زندگی ام بکنم , هر چه باشد انسانی آزادم ......آزادم تا به شکل نکبت باری تنها باشم
همه میخندند و در زندگی های کوچک شان غوطه میزنند.زندگی که فقط در تعطیلات آخر هفته ظاهر میشود!!!
پائیلو کوئیلو


موضوع : قطعه ای از کتاب
امتیاز :
نتیجه : 0 امتیاز - توسط 0 نفر - مجموع امتیاز : 0
نویسنده : مهناز مویدی
نظرات (0)
(تعداد صفحات : 93) - صفحه قبل 1 2...83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 صفحه بعد